loader image

نوجوان آوینی

سال پنجاه و نه بود. سیدمرتضی به بشاگرد رفت. گام برمی‌داشت در میان کپرهای حصیری و روایت می‌کرد از مردمی که هستی‌شان برباد رفته بود، ازنگاه غریبانه‌ی کودک سه ساله ی حصیرباف که تنها خوراکی اش نان هسته خرما بود.
چقدر سخت است، برای خواب زدگان و متمولان پایتخت از گمشدگانِ دیار غربت بگویی.
این تکلیف آن روز سیدمرتضی بود اما آنجا نماند و عزم خود را برای کوچیدن به جبهه‌ها جزم کرد. او باید دست به اسلحه، راهی خط مقدم می شد اما با سلاحی متفاوت از دیگران.
او سنگرخود را پیدا کرده بود، جنگید و جنگید و خط مقدم دشمن را با روایت، فتح کرد. تا مدت ها سازنده و گوینده این روایت گمنام بود.
آتش جنگ فروکش کرده بود، اسلحه‌ها زمین گذاشته شد اما دوربین سیدمرتضی نه …
میراث آوینی روایت حقایق بود. روایتی که امروز جهاد اصلی ما شده و قلم، دوربین و بلندگو سلاحش، جنگی حرفه‌ای با رقبایی کارآزموده و تقویت شده.
نوجوانان دهه چهل‌ در آن روزگار کاری کردند کارستان. دهه هشتادیها نیز در این گام نو، گامشان را آوینی‌واربرمی‌دارند و لشکری خواهند ساخت حرفه‌ای با راویان نو.
دوست خوبم بیا با هم همگام شویم و لشکر نوآوینی ها را بسازیم برای این جهاد نو، جهاد روایت.
دست به قلم شو… بسم الله